رضا بایگان: داستان را از زمانی تعریف می‌کند که هنوز خودش به دنیا نیامده بود؛ از سال‌ها پیش؛ از زمانی که پدرش در خانه‌ای دیوار‌به‌دیوار ستارخان زندگی می‌کرد.

بازار تبریز

آن روزها میرحسن هنوز خودش به دنیا نیامده بود، اما بعدها که با پدرش به شکار می‌رفت و پسر ستارخان هم با آنان همراه بود، حکایت تبریز در روزهای مشروطه را از زبان پدرش می‌شنید. محمد شهداد که ترجمه صحبت‌های بازاریان را از ترکی به فارسی برعهده داشت، از شنیدن خاطراتی که میرحسن از آن سال‌ها تعریف می‌کرد چنان به شوق آمده بود که یادش رفت باید این حرف‌ها را از ترکی به فارسی ترجمه کند. فقط هر‌از‌گاهی می‌گفت: «بعدا برات می‌گم چی داره می‌گه». خاطرات همه بازاریان قدیمی تبریز از رویدادهای سیاسی که بر آنها گذشته به یک اندازه نیست؛ برخی بیشتر به یاد دارند و برخی کمتر؛ کسانی سرشان برای سیاست بیشتر درد می‌کرده و کسانی کمتر. خاطرات چند تن از قدیمی‌های بازار تبریز را چند روز پس از سالگرد کودتای 28مرداد و چند هفته پس از ثبت جهانی این بازار از دست ندهید.

گرچه مشروطه‌خواهان همه سر در خاک فرو‌برده‌اند، ولی هنوز در بازار تبریز هستند کسانی که ورود متفقین یا کودتای 28مرداد را به یاد داشته باشند، چه رسد به 15خرداد سال42 و حوادث دوره انقلاب. مجید نیکمندان که از 59سال پیش در بازار تبریز کار می‌کند و حالا جزو قدیمی‌ها به شمار می‌رود، وقتی کلاس ششم را تمام کرد به بازار آمد و در مغازه «حاج‌مهدی شعار» که نخ فرش می‌فروخت، شروع کرد به شاگردی. حالا خودش در تیمچه «شعربافان کوچک» مغازه‌ای 6متری دارد که با چند پله از کف بازار می‌رود پایین، اما بساطش را آورده بیرون و روی یکی از سکوهای جلوی مغازه‌های تیمچه نشسته است. او برای فرش‌ها شیرازه می‌بافد. زیر پایش فرشی رنگ‌و‌رو رفته و قدیمی انداخته است. همین طور که حرف می‌زند، مردم هم می‌آیند و قالیچه‌های کوچکی را می‌آورند تا او شیرازه‌ آنها را سر و سامانی بدهد. به گفته نیکمندان بازاریان در دوره انقلاب درهای ورودی بازار را باز می‌گذاشتند اما مغازه‌ها تعطیل بودند. مردم در مسجد خلخالی جمع می‌شدند، اما بیشتر درگیری‌ها بیرون بازار بود؛ هرچند داخل بازار هم گاز اشک‌آور می‌انداختند تا مردم جمع نشوند.

حاج بیوک برادران‌نیا

همه حرکت‌هایش کند است، انگار هیچ عجله‌ای ندارد. آرام بلند می‌شود به سمت سماور می‌رود، چای می‌ریزد و برمی‌گردد پشت میزش می‌نشیند. می‌گوید: «اسم سجلم اسماعیل بود اما به حاج‌بیوک معروف شده‌ام.» مغازه حاج‌بیوک در راسته شعربافان است. 3پله از کف بازار بالا می‌رود و می‌رسد به مغازه‌ای بزرگ و پرنور که کف آن را سرامیک کرده‌اند. انتهای مغازه یک راه‌پله به طبقه بالا می‌رود و دیوارها با روکش‌هایی با طرح چوب پوشیده شده‌اند. 2ویترین چوبی کنار ورودی مغازه قرار دارد و در آنها صندوق‌های صدقات انجمن‌های خیریه مختلف دیده می‌شوند. حاج‌بیوک 10سال پیش 30میلیون تومان هزینه کرد تا حجره قدیمی خودش را به شکل مغازه‌ای مدرن و امروزی دربیاورد.

67سال است که در بازار کار می‌کند. اول در بازار تهران بود و مغازه حوله‌فروشی داشت، بعد وارد حرفه فرش‌فروشان شد و رفت به بازار بوعلی و بالاخره به بازار تبریز آمد. پیرمرد 85ساله از روزهای پیش از 29بهمن سال1356 بیشتر از هر روز دیگری خاطره دارد. سید ابوالفضل موسوی‌ریحانی هر سال به محله سرخاب می‌رفت و جلسات مذهبی برگزار می‌کرد، ولی آن سال بعد از حمله به مدرسه فیضیه، سیدابوالفضل در مسجد تبریز چنان ضد رژیم سخنرانی کرد که حاج بیوک ناچار شد او را با خودروی شخصی خود از تبریز بیرون ببرد تا دستگیر نشود. خود حاج‌بیوک هم مدتی در خانه این و آن مخفی ماند تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.

کمی که از آن قدیم‌ها می‌گوید، یاد روزهای نزدیک‌تری می‌افتد: «11 بار رفتم جبهه و مدت‌هادر ستاد پشتیبانی جنگ در تبریز فعالیت می‌کردم. آن موقع از صنف‌های مختلف دعوت و کمک‌هایشان را جمع می‌کردیم، مثلا یادم است آن سال‌ها یکبار از قنادها 2میلیون و 200هزار تومان جمع کردیم.» همان قدر که آرام حرکت می‌کند، آرام هم حرف می‌زند. نگاهمان می‌کند و می‌خندد، دوباره نگاه می‌کند و می‌گوید: «شهید صمد برادران هم پسرم است. 13سالش بود که رفت پیش دکتر چمران. در سوسنگرد شهید شد.»

حاج کاظم صفاییان

حاج کاظم صفاییان، 50سال پیش به بازار تبریز وارد شد. از همان اول در بخش گونی‌بافی کار می‌کرد. حالا 35سال است که خودش در «راسته بازار قدیم» حجره دارد. تمام حجره او را گونی و نخ‌گونی پر کرده است. حتی برای تزئین دیوارها به آنها گونی چسبانده‌اند. گوشه دیگر مغازه پر است از گونی‌های رنگی. سماور برقی روی یک طاقچه جا خوش کرده است و طناب‌های زرد، سبز، قرمز و سفید پشت سر حاج‌کاظم گلوله شده‌اند. او سقف راسته بازار را نشان می‌دهد و تعریف می‌کند که در روزهای خرداد ماه سال1342، ارتش سقف این قسمت از بازار را خراب کرد؛ «سال42 بازار 15روز تعطیل بود. برای باز کردن مغازه‌ها خیلی فشار می‌آوردند حتی می‌آمدند و مغازه‌های بسته را علامت می‌زدند، اما این کارها تأثیری نداشت. سقف این قسمت از بازار را برای این خراب کردند که مغازه‌داران کارشان را تعطیل کرده بودند. بعدا خود مغازه‌دارها کم‌کم سقف را دوباره مرمت کردند.»

حالا که بازار تبریز در فهرست آثار جهانی ثبت شده، شاید گمان کنید همه جای آن مرمت شده است و دیگر هیچ خرابی‌ای‌ در آن دیده نمی‌شود، اما این‌طورها هم نیست؛ بعضی از تیمچه‌ها و راسته‌های بازار که معروف‌تر و محبوب‌ترند، مرمت شده‌اند. بعضی از راسته‌ها و دالان‌های فراموش شده، حال زاری دارند. غیر از ویرانی‌های گذر زمان و خرابی‌هایی که برف‌ زمستان و آفتاب تابستان تبریز بر دیوارها و سقف بازار برجا می‌گذارد، زخم‌های دیگری هم در این بنا به‌جا مانده است؛ زخم‌هایی که آدم‌ها به‌جا گذاشته‌اند. حجره‌داران از گذشته‌ها خودشان برای مرمت بازار تبریز پول می‌دادند، هنوز هم غیر از بودجه‌ای که سازمان میراث فرهنگی برای مرمت این اثر تاریخی در نظر گرفته است، بازاری‌ها بخش دیگر هزینه‌های مرمت بازار را تأمین می‌کنند.

حاج‌کاظم، سال‌های پیش از خراب شدن سقف راسته بازار را هم به یاد دارد. در روزهای پر‌تنش مرداد1332 او جوانی 22ساله بود و هنوز به خاطر دارد چطور بازاری‌ها حجره‌های خود را تعطیل می‌کردند و به تلفنخانه در خیابان تربیت می‌رفتند تا از تهران خبر بگیرند. او می‌گوید: «بازار همیشه استقلال داشت. زمان انقلاب هم برخی ‌ از طرفداران شاه سعی می‌کردند حجره‌ها را باز کنند اما بازاری‌ها کار خودشان را می‌کردند.»

میرحسن یاسیدی

میرحسن یاسیدی پشت میز چوبی روی صندلی لهستانی نشسته است و داستان ستارخان را که تمام می‌کند می‌رسد به روزهایی که خودش در بازار تبریز حجره داشت و پشت میز آن می‌نشست؛ آن روزها مصدق در تهران نخست‌وزیر بود. مصدق در قاب یک عکس، هنوز پشت سر میرحسن از روی دیوار حجره به «راسته میرزا شفیع» نگاه می‌کند. مصدق در عکس، همان عبای معروف روزهای تبعیدش را بر دوش دارد، به عصایش تکیه داده و به جایی در دور دست خیره مانده است.

پیرمرد 86 ساله از گفتن خاطرات آن روزها به هیجان می‌آید؛ از بسته شدن بازار تبریز در سال1332 می‌گوید؛ از کفن‌پوش شدن گروهی از مردم شهر. حالا رسیده است به روز کودتا؛ مکث می‌کند، با چرتکه چوبی بزرگ روی میز بازی می‌کند و می‌گوید: «آن‌قدر که روز کودتا گریه کردم، روز مرگ پدرم گریه نکرده بودم.» همین حالا هم بغض کرده است، اما 86 سال که شوخی نیست، حتما در این سال‌ها آن‌قدر بغضش ترکیده است که می‌داند امروز چطور آن را فرو برد و داستان بازار تبریز را ادامه دهد.
میرحسن یاسیدی از 12سالگی وارد بازار تبریز شد. اول در حجره پدرش کار می‌کرد، در راسته کفش و چرم فروش‌ها. 50 سال پیش حجره‌ای در سرای میرزا شفیع خرید و به جرگه فرش‌فروش‌ها وارد شد. حالا دیگر سرای میرزا شفیع از آن راسته‌های پر رفت و آمد بازار تبریز نیست؛ نه مثل تیمچه مظفری مرمتش کرده‌اند و نه مثل راسته‌های اصلی بازار پر از آدم است. حجره‌داران در فضای اصلی تیمچه دور هم نشسته‌اند و گپ می‌زنند. میرحسن حجره کوچکی دارد. همه چیزهای روی میز قدیمی است: قوری، چرتکه، تلفن و فلاکس چای.

میرحسن حرف‌های زیادی دارد از سرگذشت بازار تبریز در روزهایی که حالا 58سال از آنها می‌گذرد. روزهایی را به یاد می‌آورد که هر وقت در میدان بهارستان تهران تظاهراتی برای حمایت از دولت ملی برگزار می‌شد، بازاریان تبریز هم حجره‌ها را تعطیل می‌کردند و به خیابان می‌ریختند. پیرمرد، چشم‌هایش را که حالا دیگر رنگشان معلوم نیست، به بیرون مغازه می‌دوزد و تعریف می‌کند: «بازار تبریز تا وقتی شاه پذیرفت که به نخست‌وزیر اختیار تام بدهد بسته ماند. آن روزها بعضی از طرفداران شاه به بازار می‌ریختند تا مغازه‌ها را باز کنند اما زورشان نمی‌رسید.» میرحسن یادش می‌آید چطور برای انجام رفراندومی که مصدق خواسته بود، در باغ‌شاه و میدان ساعت تبریز صندوق‌هایی گذاشته بودند و طرفداران دولت در میدان ساعت رأی دادند و طرفداران شاه در باغ‌شاه.

روی دیوار حجره کوچک یاسیدی، عکس‌های ستارخان و باقرخان هم به دیوار زده شده است. او که از به یاد آوردن این همه خاطره هیجان زده شده است، بلند می‌شود و کاغذ لوله شده بزرگی را می‌آورد که فرزندان و نوه‌هایش روز پدر به او هدیه دادند. کاغذ را باز می‌کند. پوستری از ستارخان است که در آن با دست چپ قلیانی را نگه داشته و در دست راستش تفنگی دارد.

کد خبر 143845

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز